[مقتول، یک سایه بود]♦️♦️♦️♦️
(پارت4)
شلیک....
دردی در سینه ام حس کردم. لباسم خیس شده بود. به سینهام نگاه انداخت. شکافته شده بود و خون به آرامی بیرون می جهید. بر روی زانوانم افتادم به اطراف نگاه کردم. نمیدانستم چه شده است. سایه ای از دور دست نزدیک می شود. با صدای خفهای فریاد زدم: کمممککک!
شبی بیمهتاب و سرد بود. سوز باد صورتم را چنگ میزد، سرم را پایین گرفته بودم و شانههایم را بالا داده بودم اما فایده ای نداشت. سعی میکردم با قدم های بلند و تند حرکت می کردم تا سریعتر به مقصدم برسم. صدایی شنیدم، مردی کمک میخواست. اما چیزی نمیدیدم. هرچه جلوتر میرفتم صدای مرد خفهتر ولی نزدیک تر میشد. با این حال چیزی بجز سایه در خیابان نبود. میخواستم صدا را نادیده بگیرم اما نباید صدا را نادیده بگیرید خصوصا صدایی که طلب کمک می کند.
#داستانک #سایه #نور #مهتاب #قاتل #مقتول
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
شلیک....
دردی در سینه ام حس کردم. لباسم خیس شده بود. به سینهام نگاه انداخت. شکافته شده بود و خون به آرامی بیرون می جهید. بر روی زانوانم افتادم به اطراف نگاه کردم. نمیدانستم چه شده است. سایه ای از دور دست نزدیک می شود. با صدای خفهای فریاد زدم: کمممککک!
شبی بیمهتاب و سرد بود. سوز باد صورتم را چنگ میزد، سرم را پایین گرفته بودم و شانههایم را بالا داده بودم اما فایده ای نداشت. سعی میکردم با قدم های بلند و تند حرکت می کردم تا سریعتر به مقصدم برسم. صدایی شنیدم، مردی کمک میخواست. اما چیزی نمیدیدم. هرچه جلوتر میرفتم صدای مرد خفهتر ولی نزدیک تر میشد. با این حال چیزی بجز سایه در خیابان نبود. میخواستم صدا را نادیده بگیرم اما نباید صدا را نادیده بگیرید خصوصا صدایی که طلب کمک می کند.
#داستانک #سایه #نور #مهتاب #قاتل #مقتول
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۱.۶k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.